حنانه اسادات  هاشمیحنانه اسادات هاشمی، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
غزاله سادات غزاله سادات ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

حنـانه و غزاله کـوچـولـو

خبر سلامتی

/* /*]]>*/   سلام دوست جونیا امشب بیخوابی زده به سرم چند شب بیمارستان بستری بودم وای که چی کشیدم .... از یه ماه پیش سرفه های خشک و خونی داشتم اما 6 روز پیش که با حنانه رفته بودمپارک موقع برگشتن رفتم امپول هام و زدم و همونجا دیگه نفسم بالا نیومد . چشمتون روز بد نبینه خیلی ترسیده بودم بعد او تنگی نفس هر 12 ساعت یکبار امدسراغم   جوری شده بود که سیاه سیاه میشدمو.... هرچی اسپری هایی که دکترها برام گفته بودن و استفاده میکردم فایده نداشت همشبا اورژانس راهی بیمارستان میشدم اما خدا رو شکر الان 12 ساعته هیچیم نشده امدم بگم که نگران نباشین حالم خوبه و همین الان به تک تک دوستهای گلم سرمیزنم دوستتون...
3 ارديبهشت 1390

سلام دختر کوچولوی مامان

سلام خانومیه مامان ببخشید خیلی وقته برات ننوشتم سعی میکنم زود زود برات بنویسم راستش خیلی شیطون شدی کلی حرف میزنی .. اینکه صبح که از خواب بیدار میشی ماشین میخوای و باید بری تو ماشین بازی کنی یا ظهر حوس تاب بازی میکنی و میگی ( تاتا عبازی )تاب تاب عباسی ... عصرم دلت برای بابایی تنگ میشه و گوشی تلفن و میدی دستم که بهش زنگ بزنم یه ۱۵ دقیقه ای باهاش صحبت میکنی و بیشتر کلامت هم اینه :بابا کاجی ؟( بابا کجایی؟ )بیا بیا گاگا .. پدر توخته( پدرسوخته ) فیش فیش( برای خندوندن بابات ) ... چه حالی میکنه بابات که با تو حرف میزنه و بعد نیم ساعت هم خودش و میرسونه خونه که حنانه جونم ...     ...
3 ارديبهشت 1390

روز قشنگ من و دختری

سلااام دخترییی... امروز صبح که بیدار شدیم گفتم ببرمت پارک اخه پارک و خیلی دوست داری... ساعت ۱۱ رفتیم پارک وای چقدر دوستای خوب و مهربون پیدا کردی هانیه خانوم که کلاس اول راهنمایی بود از طرف مدرسه امده بودن پارک و کلی باهات بازی کرد ول کن سرسره که نبودی همش میخواستی مثه پسملا از سمت سرسره اش بری بالا میگفتی "پله نه " تا ساعت ۱ پارک بودیم و بازی کردی خسته شدی گفتم میارم خونه بخوابی ولی ای دل غافل دینا جونی هم امد خونه و تو سرحالتر شدی و تا ساعت ۴ با اون بازی کردی (بیشترش دعوا بود که ختم به خییر شد) الانم خیلی ناز و آروم لالا کردی فردا عکسهای پارکت و اپلود میکنم خوشگلم ...
3 ارديبهشت 1390
1